✨🦋 𝐎𝐮𝐫 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 🦋✨

✨🦋 راز پنهان ما 🦋✨
P. 8
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی راه ~ 24 ساعت در ساحل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیماواری: خب برو وسایلت رو جمع کن چون میخوایم بریم ساحل به مدت 24 ساعت کامل...هورا!!
-واقعا?
هیماواری: اره واقعا.✨🎉
من و هیما خوشحال بودیم و بعد رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم و شروع کردم به لباس عوض کردن که بوروتو اومد داخل با چشم بسته
بوروتو: میگم سارادا میخوای چمدونمون مشترک باشه
چشماشو داشت باز میکرد که سریع لباسم رو پوشیدم و با لبخند زورکی بهش نگاه کردم
بوروتو: چیشده?
-هیچی هیچی ،خب داشتی چی میگفتی?
بوروتو: ...ام...
-ام?
بوروتو اومد نزدیکم و کمرم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد و گفت
بوروتو: خیلی خوشگل شدی لعنتی با لباس ساحلی ، جذاب و کمی سکسی شدی ، وایب دریا رو بهم میدی
سرخ شدم
-خب باید بگم ممنون
بوروتو یه بوسه ی کوچیک روی لبم نشوند و بعد گفت
بوروتو: داشتم میگفتم که میخوای چمدون مشترک داشته باشیم?
-اها ، ایده ی خوبی باشه حتما
بوروتو یک نیشخند شیطانی زد و یک چمدون بزرگ اورد و لباس هایش را نصف گذاشت و منتظر یک چیزی بود ، ولی چی?
بعد از مدتی بوروتو ناامید شد و من در اخر یک کیف متوست در چمدون گذاشتم و او چشمانش برق زد ، صبر کن...داخل اون کیف لباس زیر من بود ، ای منحرف.
-منتظر این ساک بودی ، نه?
بوروتو: اره🤩
-منحرف
بوروتو: من فقط برای تو منحرف هستم
-هیععع
ناگهان ناروتو سان اومد و گفت
ناروتو: خب ساسکه و ساکورا هم میان
بوروتو: بسمالله 📿
-اشهد الله 📿
همه زدیم زیر خنده 🤣
.............................
بعد از مدتی
همگی بعد اماده شده بودیم و من یک کلاه بزرگ حسیری روی سرم بود و سوار ماشین شدیم . توی راه بودیم که بوروتو گفت
بوروتو: سارادا
-جونم ?
بوروتو: میگم میشه برام قصه یا لالایی بخونی بخوابم?
-مگه بچه ای?😑
بوروتو: لطفاً،جون من
-باشه 😮💨
بوروتو سرش رو گذاشت روی شونه ام و چشماشو بست و منم براش قصه خوندم :
- روزی بود روزی نبود ، یه دختر کوچولو به نام یویی بود که با خانواده اش همش بحث میکرد چون هر دو از نظر یویی هیولا بودن یک روز یویی که یک خواهر بزرگ تر داشت رفت پیش خواهرش و خواهرش اون رو به یک پارک برد ، یک پارک خیلی قشنگ و خواهر بزرگتر یویی با یک پسر مهربون رل بود ، یویی ارزو میکرد که کاش اون دوتا مامان باباش بودن تا مامان بابایی واقعیش ، یک روز یویی توی اتاقش نشسته بود که همون دوست پسر خواهر بزرگترش اومد داخل خونشون و با گریه خبر مرگ یوکی یعنی خواهر بزرگ یویی رو داد . یویی خیلی ناراحت شد و گفت احتمالا یک دروغه ....هی بوروتو خوابت برد?
بوروتو:💤
بوروتو توی خواب خیلی ناز بود ، موهای او را نوازش کردم و سرم رو به سرش تکیه دادم
-دوستت دارم بولوت
هیماواری: اخی چه رمانتیک ولی بولوت???
-ای هیمای شیطون ، اره بولوت نمیدونم چرا ولی بولوت خیلی بهش میاد
گونه ی بوروتو رو بوسیدم و منتظر رسیدن مون شدم
...............................................
بعد از مدتی توقف کردیم و بوروتو بیدار شد
-سلام بولوت
بوروتو: بولوت?
-اره ، این بیشتر بهت میاد بولوت
بولوت پیشانی ام را میبوسد و میگوید
بوروتو: هرچی تو بخوای
بعد هیناتا سان و ناروتو سان با 5 تا موچی برگشتند . خیلی خوشحال شدم
-موچی!
بوروتو بهم خندید . دوباره شروع کردیم به حرکت و بعد از 15 دقیقه موچی خوردن رسیدیم به ساحل و ویلای ساحلی و مامان و بابام هم اونجا وایساده بودن . بعد از احوال پرسی و ...رفتیم داخل ویلا ، وای که چقدر من و هیما ذوق کردیم . رفتم داخل اتاقم و بولوت چمدون رو اورد و من لباسم رو چیدم
و بعد رفتیم ناهار خوردیم
...........................................
بعد از ناهار رفتم داخل اتاقم و میخواستم مایو بپوشم که بولوت به چارچوب در تکیه داده بود
-قصد بیرون رفتن نداری ، نه?
بوروتو: نه ، جلوی من عوض کن 🥺
بولوت با چشم های توله سگی به من نگاه کرد و التماس کرد که بابام اومد داخل و فرستادش بیرون و قبل از بیرون رفتنش یه تیکه انداختم
-چی شد کشتی هایت غرق شد ، اخی🤣
بعد زبونشو رو بیرون اورد و بعد در بسته شو و من شروع کردم به عوض کردن لباسم و مایو پوشیدن کردم .
یک مایو ی شرابی و سفید و روی مایو یک شورت جین بیرونی کوتاه خاکستری و یک تیشرت قرمز پوشیدم و رفتم بیرون اتاق که بولوت مات به من زل زده بود و بعد گفت
بوروتو: خیلی جیگر شدی ، میشه دوست دخترم بشی دوباره?
-ها?🤣🤣
هر دو خندیدیم و بعد به طرف ساحل رفتیم که دیدیم هیما داره صدف جمع میکنه و بعد رفتیم شنا کردیم و به هیما پیوستیم و...که...
-بگیر که اومد
روی بولوت اب ریختم ، یا بهتره بگم تشت ریختم و شبیه موش آب کشیده شد ولی موهایش را بالا انداخت و خیلی جذاب بنظر میآمد . به لب او زل زدم و بعد به سینه های برجسته اش و او یک لبخند شیطانی به من زد
بوروتو: داری قشنگ دید میزنی
-شاید...
بوروتو: مات و مبهوت موندی روی من ، نه?
-اره
بولوت او مد نزدیکم و کمرم رو گرفت و توی گوش من خیلی عقواگرانه زمزمه کرد
بوروتو: شک ندارم اگر من رو توی رختخواب ببینی اون دماغ خوشگلت خون میاد
بعد توی گوشم یه بخار داد و من سرخ شده بودم ... نه دیگه داشتم بنفش میشدم . بعد بولوت منو نزدیک کرد و بدنش رو به بدنم چسبوند و اروم گفت
بوروتو: تو خیلی نفس گیر تر از من بنظر میای
و بعد منی که هر لحظه سرخ تر میشدم رو بوسید و زبانش رو توی دهنم برای حس کردن لذت سانت به سانت من فرستاد و منم او را همراهی کردم و انگار زبان ما باهم میرقصیدند که صدای چیک و نور زیاد بهمون خورد و وقتی با شک از هم فاصله گرفتیم و بزاق دهانمان که به هم وصل شده بود کشیده شد و دیدم که...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت کنیدددددددددد.....
خب خبر خوب هم دارم خبر بد هم دارم ....
اول خبر خوب : 👇🏻✨👇🏻✨
7 رمان جدید با این در تعطیلات هر روز های هفته مشخص میشود و هر هفته منتشر میشود ...مثلا راز پنهان ما برای مثال دوشنبه و چی میخوای مال من باشی هم مثلا پنج شنبه ...ولی هنوز تصمیم نگرفتم و به لیست رمان 3 رمان اضافه میشود....و یکی از انها شیپ ناروهینا هست و یکی دیگر هم ادامه ی بوروتو و دوگرداب ابی از زبان خودم هست و توضیحات در لیست رمان ها هست ....
خب خبر بد : 👇🏻🌑👇🏻🌑
این روز ها ناراحتم شاید کمتر رمان بدم ...مثلا هروز ندم ..البته شاید
خب مرسی که از این رمان ها لذت میبرید و این خیلی منو خوشحال میکنه ...🍮🤎✨