✨🦋 𝐎𝐮𝐫 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 🦋✨

✨🦋 راز پنهان ما 🦋✨
P. 5
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دعوای بیجا ~خوشگذرونی ~بستنی فروشی و راز عجیب انجا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساسکه: شما ها داشتین چیکار میکردیم ؟
با خیال راحت که بابام هیچی ندیده نفس عمیقی کشیدم 😮💨 ولی..
بوروتو: داشتیم همو می بو*سیدیم
ساسکه:چی?!
-هیچی بابا چرند میگه
پریدم روی بوروتو و دستم رو روی دهنش گرفتم و لبخند مصنوعی زدم
ساسکه: داشتی با دخترم چه گوهی میخوردی بوروتو?
عصبانیت از چشمای بابام می بارید
-هیچی هیچی 🤥 ما کاری نمیکردیم
ساسکه: با بوروتو بودم ، بگو داشتی با دختر عزیزم چه گوهی میخوردی???
بوروتو: دوستش دارم ، داشتم می بو*سیدمش
-خفه شو بوروتووووو
ساسکه: بیاین بینم
دست من و بوروتو رو کشید و بردمون پایین روی مبل و به همه توضیح داد که بوروتو چی گفته و ..
هیناتا:خوبه، مبارکه
ساکورا: خیلی خوبههه
ناروتو:خوبه که هر دو به هم علاقه دارد
ساسکه : نه، نه، نه، نه خوب نیست
-چرا?
ساسکه: چون من میگم
بعد دیدم بابام سریع یقه ی بوروتو رو گرفت
ساسکه: تو حق نداری به دخترم نزدیک بشی چه برسه به ببو*سیدنش احمق
دعوا شد ، بین بوروتو و ساسکه دعوا شد . با خودم گفتم خیلی بدم که باعث دعوا میشن ، کاش اینطور نبود . مامانم و مامان بوروتو اومدم سمت من و بابایی بوروتو داشت سعی میکرد از دعوا جلو گیری کنه که
ساکورا:دخترم ، تو واقعا به بوروتو علاقه داری?
مامانم توی چشمام برق خاصی دیده میشد
-اوهوم
هیناتا: سارادا چان واقعا خوشحالم که به پسرم علاقه داری و اون هم به تو علاقه داره
هیما اومد سمت بابام و جلوشوگرفت و گفت
هیماواری: ساسکه سان میدونم الان غیرت شما زده بالا اما لطفاً منطقی باشید .
ساسکه: ها ? منظورت چیه هیما?
هیماواری: خب انها هم رو دوست دارند ، درست مثل شما و خاله ساکورا ...
هیما اینو گفت و بابام خشمش فروکش کرد ولی این اتش بس بابام برای 2 دقیقه بود و بعد دوباره اتشفشان عصاب او فوران کرد . دوباره دعوا شد،خسته بودم از دعوا پس داد بلندی زدم .
-بسهههههه
همه به من نگاه کردن و من با قاطعیت گفتم
-هر دو منو دوست دارید ، پس چرا فکر نمیکنید من از دعوا ناراحت میشوم ، با این کار شما ، انگار برای من ارزش قاعل نیستید و دوستم ندارید و فقط به خون یک دیگر تشنه هستید
بوروتو و ساسکه: ببخشید
-خوبه ، لطفاً دیگه دعوا نکنید
بوروتو و ساسکه: باشه
ساسکه : ولی ،نمیخواهم کسی دخترم را ناراحت کند
-نمیدونم بابا ولی الان داری خودت این کار را انجام میدهی و من قبول کردم با بوروتو باشم پس مشکلی نیست ، درسته?
ساسکه: درسته
-خوبه .
دست بوروتو رو گرفتم و بردمش بالا توی اتاقم و نفس راحتی بیرون دادم
-اخیش
بوروتو خندیدم و گوشیمو برداشت و جلوی من گرفت
بوروتو: رمزش رو بزن تا شماره ام رو سیو کنم
-سیو دارم
بوروتو: چی ...چطور? ...خب یعنی خوبه
-هیما 😑
بوروتو: صحیح
-خب میخوای چیکار کنیم ?
بوروتو: خب خیلی خوش حالم که الان باهمیم ولی حوصلم سر رفته
-میخوای باهم بریم بستنی بخوریم?
بوروتو: اره ایده ی خیلی خوبی هست
بوروتو دستم رو میگیره و منو به سمت پله ها میبره و وقتی میریم پایین مامانم و هینا سان و هیما توی گوش هم پچ پچ میکنند
-عجب مامانایی داریم ما ولی از هیما انتظار نداشتم دیگه . راستی کاواکی یا همون داداشت کجاست?
بوروتو: اون نیومد با ما ، فکر کنم اگه اینجا بود اون هم به جمع فضولان میپیوست ...
من و بوروتو زدیم زیر خنده و بعد از در خارج میشویم و به سمت بستنی فروشی رفتیم و داشتیم میدویدیم سمت بستنی فروشی که من خوردم زمین ، خیلی بد خوردم زمین و پام پیچ خورد
-اخخخ
بوروتو: چی شد ?
-پام😭🥺
ناگهان بوروتو کمکم کرد بلند بشم
بوروتو: میتونی راه بری ?
سعی کردم کمی راه برم ولی درد شدیدی توی مچ پام پیچید و محکم پام رو گرفتم ، وقتی بوروتو اینو دید نشست و پام رو ماساژ داد و بعد بلند شد
بوروتو: ببخشید،ولی اینجوری نمیشه...
بعد از این حرف او احساس کردم با یک حرکت منو مدل عروس توی هوا گرفت و بغل کرد . مثل خون سرخ شده بودم ، سرخ که هیچ زرشکی شده .صدای خنده ی بوروتو توی گوشم پیچید .
بوروتو: وقتی سرخ میشی خیلی بامزه میشی ساری
پامو باد کردم و سرم رو چرخوندم به سمت مخالف بوروتو
-حالا نمیری از خنده
بوروتو: باشه باشه،ببخشید
بوروتو منو به سمت داروخانه برد و یک باند خرید و دور پام پیچید و من تونستم راه برم و بعد به سمت بستنی فروشی رفتیم ، توی راه ارپادم رو توی گوشم گذاشته بودم و آهنگ گوش میدادم که بوروتو یکی از ارپاد ها رو برداشت و گذاشت توی گوشش-هی!!
بوروتو: زود باش دیگه اهنگ رو پلی کن
-نه،اونو به من پس بده
تلاش کردم اونو بگیرم اما بوروتو ارپاد رو برداشت و اونو بالای سرش گرفت و من تلاش کردم ارپادم رو بگیرم و هی نزدیک تر میشدم اما غیر ممکن بود ، داشتیم توی پارک کار رو میکردیم که اونقدر نزدیک شدم که بوروتو روی چمن ها افتاد و منم روی اون و بعد از کمی اخ و گرفتن سرمون من سریع ارپادم رو از اون گرفتم و گذاشتم توی گوشم و فرار کردم
-نمیتونی منو بگیری ...
بوروتو: هی!!
بوروتو دوید دنبالم ولی نتونست من رو بگیره ، بعد از 10 دقیقه دویدن منو گرفت و تقریبا به بستنی فروشی رسیده بودیم که ،
هر دو موندیم ، خشکمون زده بود از صحنه ای که دیده بودیم .
-چطور ممکنه...
بوروتو: نه، غیر ممکنه ، یعنی واسه این ....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ