✨🦋 𝐎𝐮𝐫 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 🦋✨

✨🦋 راز پنهان ما 🦋✨

P.  4

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اعتراف کرد ~ اولین بوسه ی من 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بوروتو: باید بگم دوستت دارم سارادا ، بیشتر از همه چیز توی دنیا ، قبول می‌کنی با من قرار بگذاری زیبا ترین و کیوت ترین ?

لحظه ای هنگ کردم و تعجب و بعد سرخ شدم

-من بودم?

بوروتو: اره 

- خب باید بگم نمیدونم ، نمیدونم چیکار کنم ، من تو رو به چشم یک دوست می‌دیدم 

بوروتو:الان میتونیم خیلی بیشتر از یک دوست باشیم سارادا، من دوستت دارم ، میشه باهم باشیم?

بوروتو پیشونی اش رو به پیشونی ام تکیه میدهد و من هر لحظه سرخ تر میشدم. 

با خودم میگفتم من فقط دوست دارم دوست باشیم نه بیشتر نه کمتر اما ...خب منم یک احساسات پنهانی به تو دارم ، یعنی میتونیم واقعا عاشق هم باشیم و باهم خاطره بسازیم?یعنی از کی منو دوست داره? واقعا نمیدونم چه جوابی به او بدم ، صورتم رو حالت نافهم بود، نمیشد بفهمی حالم چیه خیلی از این حالت متنفرم . داشتم فکر میکردم که صدای بوروتو منو به خودم اورد 

بوروتو : سارادا ، سارادا ، ساراداااا!!

-بله بله

بوروتو : خب نظرت چیه ? بنظر گیج میای

-اره ، حقیقتش نمی‌دونم واقعاً باید چیکار کنم 

بوروتو : به من علاقه نداری،نه? حقیقتو بگو درک می‌کنم 

-نه نه نه ،فقط گیجم 

بوروتو : خوب من تا فردا به تو وقت میدم فردا میام خونتون ببینم نظرت چیه،راستی با خانواده میام چون بابام با بابات کار داره،بالاخره بابای من رئیس بابای توئه 

بوروتو نیشخند احمقانه‌ای زد 

بوروتو : فقط بدون واقعاً دوستت دارم

بروتو ولم کرد و بعد رفت سمت در خروجی و بعد از ویلا خارج شد. نمی‌دونستم چیکار کنم، فکر کنم باید به بچه‌ها حرف بزنم ، نه نه نه اگه اونو بفهمم ما با هم ممکنه باشیم خیلی بد میشه. پس باید چه غلطی بکنم . داشتم اینا رو به خودم می‌گفتم و از ویلا خارج می‌شدم که توی راه یه صدا منو به خودم آورد. 

.... : هی ،حالت خوبه دختر جون?

یه پسر با موهای سیاه و چشمانی سبز،قد بلند و خوش هیکل. 

-ام...خب نه

.... :چرا

-چون گیج شدم 

.... : در مورد چی ?

-اصلاً  شما کی هستی? 

.... : ببخشید...من دنکی هستم 

-اها ، خب منم سارادا اوچیها هستم ، خوشبختم

دنکی: خب بگو سر چی گیج شدی ?

-راستش یه پسر الان به من اعتراف کرد و خب الان کیج شدم ،دوسش دارما ولی نمیدونم چیکار کنم 

دنکی: خب مشخصاتش از نظر تو چطوریه ? 

-خب ...اون باهوشه، خوشتیپه، مهربونه، بافکر، و...

دنکی: اها ، خب چرا گیج شدی ?

-چون که من نمیدونم دوستش دارم یا نه 

همینجور داشتم با دنکی حرف می‌زدم که بوروتو ما رو دید ، سریع با عصبانیت اومد سمت دنکی 

بوروتو:هی دنکی

دنکی: چته دیونه?

-ها? دیونه? همو می‌شناسید?

ناگهان احساس کردم دنکی منو به خودش نزدیک کرد و دستش رو میخواست بزاره روی اینم که بوروتو به شدت دستش رو فشار داد تا دست دینکی قرمز شد و بعد بوروتو منو از اون جدا کرد 

بوروتو:جرأت داری بهش دست بزنی ، روزگارتو میکنم جهنم

دنکی: نگو که اون پسری که به تو اعتراف کرده این خنگ عقب مونده هست

-خنگ عقب مونده? 

عصبانی شدم ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم 

بوروتو: اره ، بهتر از تو هستم که 

دنکی: تو چند وقته دوستش داری? من 2سال هست ...

بوروتو: به تو چه ،ولی بدون بیشتر از تو هست

دنکی: به درک 

- وای جفتتون بسههههه ، نظر خودم مهم تر از شما هست

اعتراض کردم و سریع از هر دوی انها دور شدم و به سمت هیما رفتم و او را به گوشه ای کشوندم 

-هیما ، تو و داداشت دارین منو میکشین 

هیماواری: چرا? مگه چه گوهی خورده?

-اول که ماشین شخصی بوروتو که گواهی نامه ی مامانشو بر میدارم . دوم اعتراف می‌کنه . سوم با دنکی دعواش میشه . خدایاااا

هیماواری: پشمام ، دنکی هم تو رو دوست داره????

-اره 😮‍💨

هیماواری: اینجا سارادا اوچیها رو می‌بینید که دل 2 نفر رو همزمان برده و هر دو معروف ترین و خوشتیپ ترین در مدرسه هستند ، بعد کیه ? یعنی بعدی کد از مدرسه ی بغل دستی معروف هست? 

هیماواری زد زیر خنده 

-رو اب بخندی

هیماواری: خب نظرت چیه در مورد با داداشم بودن?

-نمیدونم

هیماواری: ها??

-خب نمیدونم دیگه .

هیماواری: فعلا بیخیال ، بیا بریم خوش بگذرونیم

-راستش میگی بیا بریمممم 

من هیما رفتیم سمت بچه‌ها و از مهمونی لذت بردیم .

داشتیم با دخترا برمی‌گشتیم به سمت خونه‌ها و پسرا با هم بودن. وقتی رفتم خونه لباسمو عوض کردم و بلا شدم روی تخت و خوابیدم. خواب خودم رو توی بغل یک نفر دیدم .

.........................................................

*فردا صبح:

سر صدا توی خونه پیچیده بود و من هنوز بیدار نشده بودم ،توی خواب و بیداری بودم که صدای پای یه نفر اومد، روی پله داشت راه می‌رفت. بعدش من داخل اتاقمم، می‌دونم کی بود. فکر کنم مامانم بود یا بابام. تکونم داد .

-مامان ولم کن بزار بخوابم 

ولی اون دوباره تکونم داد فکر کردم بابامه پس 

-بابا ولم کن بزار بخوابم 

ناگهان صدای بروتو گفت، 

بوروتو: ساری ساعت 12 هستا...

برگشتم بوروتو دیدم که وایساده بود بالای تختم و قلبم تقریباً اومد تو دهنم.

-سکته کردمممم . تو چرا اینجایی?? 

بوروتو: یادت رفته دیروز بهت گفتم قراره بیایم خونتون به خاطر که بابام با بابات کار داره?

-اها ولی اول صبحه

بوروتو: همین الان بهت گفتم ساعت 12ظهره .

-چیییی? 12 ظهر??

بوروتو: اره😑 . به هر حال من رفتم تا بیای پایین 

- باشه باشه

سریع آماده شدم و یه لباس مناسب پوشیدم و اومدم پایین برای ناهار و سر میز نشستم . به همه سلام کردم و شروع کردم به خوردن 

.................................................

ناهارو که خورده بودیم من رفتم بالا توی اتاقم و بوروتو هم پشت سرم اومد

بوروتو: خب فکراتو در مورد ما کردی?

-خب راستش ...no

بوروتو: خب ... یعنی نه ، درسته?

-خب ...ام...اره

سرم رو پایین گرفتم و وقتی بوروتو نگاه کردم دیدم یک اشک از چشماش ریخت . خودمو سرزنش کردم. 

بوروتو: خب پس دیگه ما احتمالی نداره

اما من بوروتو رو دوست داشتم ، پس چرا??

-ببخشید 

بوروتو: نه من ببخشید که گیجت کردم ،فقط خیلی دوستت داشتم 

- من چرا این کارا رو میکنم وقتی دوستت دارم ، نمی‌فهمم . ببخشید 

کنترلمو از دست دادم و بوروتو رو بغل کردم و گریه کردم 

بوروتو: منو دوست داری?

-اره 

بوروتو: پس بیا ما باهم باشیم 

-فکر کنم به این دلیل می‌گم نه ... چون می‌ترسم بقیه فکر بد کنن 

بوروتو: خب به بقیه نمی‌گویم . این راز پنهان من و تو میشود 

با امید به او نگاه کردم و وقتی این کار رو کردم او من رو بوسید ; توی بوسه غرق شرم .

بعد از مدتی کنار کشید و پیشونی اش را به پیشونی ام تکیه داد 

بوروتو: دوستت دارم 

- منم دوستت دارم احمق

خندیدیم و درست و حسابی هم رو بوسیدم . هر دو توی بوسه غرق شده بودیم و سرخ شده بودیم که ناگهان صدای  باز شدن در اومد و پدرم وارد شد و ما سریع از هم جدا شدیم و من خودم رو روی تخت انداختم و گوشی ام رو برداشتم و بوروتو هم روی صندلی نشست و با کامپیوترم ور رفت و هر دو سرخ تر از اتشفشان بودیم و بابام این واکنش رو نشون داد 🗿و گفت

ساسکه : شما...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ